انجمن اسلامی دبیرستان بهبهانی رامهرمز
ارسال توسط حسین حسینی

 خيلي آرام و متين به مرد نزديك شد و با لحني مؤدبانه گفت : ببخشيد آقا!ميتونم به خانوم شما نگاه كنم و لذت ببرم؟

مرد كه اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود ، مثل آتشفشان از جا در رفت و ميان بازار و جمعيت ،‌يقه جوان را گرفت و عصباني ،طوري كه رگ گردنش بيرون زده بود ، او را به ديوار كوفت و فرياد زد :

مرتيكه عوضي ،مگه خودت ناموس نداري ؟  گ*ه ميخوري تو و هفت جد آبادت...خجالت نميكشي؟..

جوان اما خيلي آرام ،‌بدون اينكه از رفتار و فحش هاي مرد عصبي شود و عكس العملي نشان دهد ، همان طور مؤدبانه و متين ادامه داد :خيلي عذر ميخوام.فكر نميكردم اين همه عصبي و غيرتي شين،ديدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه ميكنن و لذت ميبرن ،من گفتم حداقل از شما اجازه بگيرم كه نامردي نكرده باشم...حالا هم يقمو ول كنين ، از خيرش گذشتم

مرد خشكش زد... همان طور كه يقه جوان را گرفته بود آب دهانش را قورت دا و زير چشمي زنش را برانداز كرد...

ساعت شانل پرنسس

برای مشاهده سایت جدید کلیک کنید
ارسال توسط حسین حسینی

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار ميكردند كه يكي از آنها ازدواج كرده بود 

 وخانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود.شب كه ميشد دو برادر همه چيز از جمله 

 محصول و سود را با هم نصف ميكردند.يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: 

 

ادامه اين داستان تو ادامه مطلبه

ساعت شانل پرنسس

برای مشاهده سایت جدید کلیک کنید ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:داستان جالب , داستان آموزنده , داستان ,
ارسال توسط حسین حسینی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 368
بازدید کل : 51465
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1